« هوالرئوف»
قصه ی مادربزرگ را
تا آخر
گوش می کرد
و به اشاره انگشت اشاره ام
می پرید
-کلاغ-
وقتی کوچک بودم...
***
مشت ام برایش باز شده ؛
ایستاده ام سرجالیزی
که دانه نمی رویاند ،
قصه های تکراری ام
برایش ارزنی نمی ارزد
از وقتی بزرگ شده ام !
___________
هی...نوشت 1:...
هی...نوشت2 :...
هی...نوشت3 :الهی و ربی من لی غیرک أسئله کشف ضُری والنَّظر فی امری ؟